کد مطلب:162511 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:198

صفی علی شاه
حاج میرزا محمد حسن اصفهانی عارف مشهور و مؤسس سلسله ی صفی علی شاهی، به سال 1251 ه.ق. در اصفهان متولد شد. او پس از آموختن مبادی علوم، از بیست سالگی به شیراز، كرمان، یزد، مشهد و سپس به هند مسافرتهایی كرده است. در سفر هند «زبدة الاسرار» را سرود. در جوانی مرید رحمتعلی شاه و پس از وفات او مرید حاج آقا محمد شیرازی ملقب به منور علی شاه شد. وی بالاخره مقیم تهران شده و به ارشاد پرداخت. صفی علی شاه به سال 1316 ه.ق. در تهران وفات یافته و در خانقاه خویش مدفون گردید. [1] .



هان برو زینب كه خواهی شد اسیر

هست جانت زین اسیری ناگزیر



روی گردون را اگر گیرد غبار

كی توان انداخت گردون را ز كار



بحر توحیدی تو، گر پر شد كفت

سوخت كفها خواهد از موج تفت



حق تو را خواهد اسیر سلسله

از رضای حق مكن خواهر گله



حق تو را خواهد اسیر از بهر آن

كه نماید خاكیان را امتحان



چون اسیرت خواست حق، چالاك شو

زیر بار امر حق، بی باك رو



گنج توحیدی تو، از ویران مرنج

زانكه در ویرانه باشد جای گنج



چون به زنجیر اوفتادی شاد باش

بند را همدت با سجاد باش



هر دو زنجیر بلا را قابلید

زانكه از یك دوده و یك حاصلید



هان برو زینب كه عصر آمد به پیش

صبح خویشی، شام خویشی، عصر خویش



جله صبحت در اسیری عصر باد

عصرها را همتت ذوالنصر باد



رو یتیمان مرا غمخوار باش

در بلا و در شداید یار باش






رو كه هستم من به هر جا همرهت

آگهم از حال قلب آگهت



نردبان عشق باشد راه شام

زان به معراج آیی، ای احمد مقام



راه شام ای جان من منهاج توست

وان خرابه ی شام غم، معراج توست



چون خرابه گشت جایت شاد باش

تا كه گنج حق شودبر خلق فاش



هان برو زینب كه دردت بی دواست

دردمند حق طبیب دردهاست



چون رود بیمار اندر سلسله

بد مكن دل، شو دلیل قافله



او چو شیر و امر حق، زنجیر حق

كی سر از زنجیر تابد شیر حق؟



گر خورد سیلی سكینه دم مزن

عالمی زین دم زدن بر هم مزن



كنز مخفی پیش ازین بنهفته بود

شیر هستی زین نیستان خفته بود



تا شود مفتوح، راه معرفت

بر همه خلقان ز آثار و صفت



پس تو را لازم بود بی معجری

تا شود ظاهر كمال حیدری



آن اسیری زین شهادت بس سر است

در اسیری تو حق پیداتر است



چون كه زینب در سرادق بازگشت

سوی میدان شاه میدان تاز گشت



ذوالجناح عشق، آتش خوی شد

بی زبان،«انی انا الله» [2] گوی شد



بی زبان حشا كه اندر كوی حق

بد زبان «لن ترانی» [3] گوی حق



گشت ازو آتش گلستان بر خلیل

خضر را در ره نوردی بد دلیل



برق نعلش نار نخل طور بود

موسی آن را نار دید و نور بود



زنده از هر تار مویش در شمیم

صد هزاران عیسی محیی الرمیم



آسمان ها بسته ی موی دمش

بحر امكان گردی از خاك سمش



چون عنان او روان در راه شد

خاك صحرا هم «صفات الله» شد






جای هر گامی كه بر می داشت او

انبیا را بود جای چشم و رو



چون به میدان شهادت پا نهاد

پا برون از ملك «او ادنی» [4] نهاد



شد ركابش حلقه ی عرش برین

عرش یعنی پای آن عرش آفرین



ذوالجناحا، تیر تك شو، شب رسد

باز ترسم كز قفا زینب رسد



وصفها جز لفظ پیچاپیج نیست

قصد عاشق جز شهادت هیچ نیست



الغرض شد سوی میدان ره نورد

ذوالجناح و فارس او، شاه فرد



آفتاب عشق. میدان تاب شد

عقل آنجا برف بود و آب شد



عقل تنها نی دم از هیهات زد

عشق را هم بهت برد و مات زد



لامكان دانی كه فوق عرش بود

زیر سم ذوالجناهش فرش بود



تا به خدمت بوسدش نعل سمند

قاب قوسین از حد خود شد بلند



لامكان شد پست بر بالای او

پست و بالا گشت تنگ از جای او



پرده ی «كشف الغطا» برچیده شد

آنچه حیدر را یقین بد دیده شد [5] .



ذات مطلق بی حجاب ای مرد كار

گشت در میدان توحید آشكار



آفتاب لایزالی برفروخت

پرده های «لن ترانی» [6] را بسوخت



آنكه در معراج وحی از وی رسید

پیش پیش ذوالجناحش می دوید



چون نوای «قبل موتوا ان تموت»

شد بلند از نای «حی لا یموت»



بود طفلی شیرخوار اندر حرم

كافرینش را پدر بد در كرم



خورد از پستان فضل آن پسر

شیر رحمت، طفل جان بوالبشر



در امید جان نثاری آن زمان

خویش را افكند از مهد امان






دست از قندان جان بیرون كشید

بندهای بسته را بر هم درید



بانگ بر زد كای غریب بی نوا

نیستی بی كس هنوز، این سو بیا



مانده باقی بین ز اصحاب كرم

شیرخوار خسته جانی در حرم



بانگ زد كای ساقی بزم الست

شیرخوار از كودكی شد می پرست



شیرخوار عشق از امداد پیر

شد ز بوی باده مست و شیرگیر



شیرخوارم گر چه من شیر حقم

زهره ی شیران بدرد ابلقم



اندكی گر شیر جانم هی كند

شیر گردون شیر جان را قی كند



شیرخوارم لیك شیرم مست شد

چرخ در میدان عزمم پست شد



عزم كوی دوست چون داری بیا

ارمغانی بر به درگاه خدا



ارمغان این لؤلؤ شهوار بر

نزد خسرو زر دست افشار بر



نیست دست از بهر دفع دشمنت

دست آن دارم كه گیرم دامنت



گر كه نتوانم به میدان تاختن

سوی میدان جان توانم باختن



گر ندارم گردن شمشیر جو

تیر عشقت را سپر سازم گلو



حضرت عباس (ع)



گفت از غیر تو دل برداشتم

هر دو عالم را ز كف بگذاشتم



دست عباس ار نباشد صف شكن

بهر یاری تو نبود گو به تن



نك علم را جانب میدان زنم

گسر شوم بی دست بر كیوان زنم



در میان عاشقان پاكباز

چون علم گردم به عالم سرفراز



خوش ز خون خویش از میدان جنگ

باز گردانم علم را سرخ رنگ



چون علم گردید از خون سرخ رنگ

روسفید آید علمدارت ز جنگ



گر نیفتد از بدن در عشق یار

دست باشد بر بدن بهر چه كار؟






این بگفت و بحر جانش كرد جوش

شد به میدان، مشك بی آبی به دوش



حضرت علی اكبر (ع)



چون علی اكبر به تأیید پدر

سوی میدان فنا شد ره سپر



از پی ارشاد و تكمیل، ای شگفت

راه افزون رفته را از سر گرفت



چون سراح معرفت وهاج شد

مصطفایی جانب معراج شد



جبرئیل عقل تا میدان عشق

در ركاب آن مه كنعان عشق



چون به میدان دست بر شمشیر زد

تیغ لا بر فرق غیر پیر زد



جبرئیل عقل از رفتار ماند

خانه خالی، غیر رفت و یار ماند



شمس میدان تاب وحدت بر فروخت

پرده های عقل و كثرت را بسوخت



گرم شد زان جلوه جان آن جناب

در قتال خصم هی زد بر عقاب



شد چو بر او كشف اسرار وجود

دید در دار وجود اندر شهود



جز حسین بن علی دیار نیست

اوست فرد و هیچ با او یار نیست



عالم اسما چو شد بر وی عیان

ماند باقی یك تعین بس گران



امام سجاد (ع)



شد طبیب دردمندان یار عشق

بر سر بالین آن بیمار عشق



كای طبیب دردهای بی دوا

حال تو چون است؟ برگو ماجرا



ای علی آورده ام از حق پیام

بر تو من بعد از تحیات و سلام



مالك الملكی و سلطان وجود

مظهر من، مظهر غیب و شهود



گردنت بود، ای به قدرت شیر من

از ازل زیبنده ی زنجیر من






جز تو جانی را نبود این حوصله

پس مبارك بر توباد این سلسله



چون پیام دوست بشنید آن علیل

از زبان حق بدون جبرئیل



برگشود او دیده ی حق بین خویش

دید حق را بر سر بالین خویش



احمدی برگشته از معراق قرب

مرعلی را هشته بر سر تاج قرب



شد علیل حق بلند از جایگاه

بوسه باران كرد خاك پای شاه



گفت كای درد و غمت درمان من

ای فدای درد عشقت جان من



گر تو پرسی حال بیماران غم

بس گوارا باشد این درد و الم



چون كه زنجیر تو را من قابلم

زیر این زنجیر خوش باشد دلم



من به زنجیر تو دارم افتخار

شیر حق را نیست از زنجیر عار





[1] خلاصه از فرهنگ معين. اشعار از مثنوي زبدة الاسرار انتخاب شده است.

[2] طه/14.

[3] اعراف /143.

[4] نجم/ 9.

[5] حديث: لو كشف الغطاء ما از ددت يقينا.

[6] اعراف/143.